مهتو

جنگ یک روزنه با خواهش نور

مهتو

جنگ یک روزنه با خواهش نور

از دهان تو سخن می گویم
که چه غمگین سکوت کرده است
من که آن را
چون گلی می خواستم در بادها

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

همیشه جاهایی از خانه هست که دلنشین تر است که به قول سهراب برای فکر ابعاد ساده ای دارد.. همیشه جاهایی هست که فقط مخصوص توست انگار معمار از اول که می خواست خانه را بسازد فکر همه چیز راکرده بوده و پیش خودش گفته بود این گوشه ی دلنشین کنار پنجره باشد برای دخترکی خیال باف که اتفاقا با تنهایی اش خوب کنار می آید و دوست دارد بعضی وقت ها برای فرار از هجوم انواع فکر ها و شلوغی ها و نا خوشی ها به این گوشه ی دنج پناه آورد. من که می دانم معمار این خانه هرگز به هیچکدام از این چیزها فکر نکرده ولی با این حال تنها قسمت دوست داشتنی خانه ای که دوستش نداشتم همان کنج اتاق کنار پنجره بود جایی که لحظه های غم و شادی و گریه و خنده و خیال بافی ها و آرزو ها و حسرت هایم را در آن گذراندم.. اینجا برایم حکم پناه گاه را دارد یک جور پناهگاه امن و آرامش بخش . 
به نظرم هر گوشه ی خانه برای خودش دنیایی دارد دنیایی که از حضور اشیاء و آدمها ساخته شده.. دنیاهای خانه ی ما هر کدام حس و حال خودش رادارد. دنیای تنها اتاقمان را می توانم به یک کاروان سرا تشبیه کنم ولی دنیای زیر زمین همیشه برایم عجیب و جالب بوده.. پر از خرت و پرت و چیزهای جورواجور ... دارم به این فکر می کنم که چقدر اشیاء می توانند در ایجاد یک احساس دلنشین در ذهن ما تاثیر داشته باشند گاهی همین اشیاء بی جان می توانند در کنار هم یک دنیای کوچک بسازند.. مجموعه ای که حسی زیبا را در ما بیدار می کند.

از شلوغی روزهای جمعه که بگذریم من خلوتی شبهایش را دوست دارم  وقتی به خانه برمیگردیم یک راست پناه می آورم به کنج اتاق .. اول عکس هایی که در طول روز گرفته ام را می بینم و بعد کم کم احساسی که در طول روز داشتم در من حل می شود.. احساس سردرگمی و غم.
 این روز ها هر چه میگذرد و هرچه بزرگتر می شوم  به تعداد "نمی دانم" هایم اضافه می شود به شدت سرگردانی ام و در خود فرو رفتنم. 

انگار "چو طفلی گمشدستم من میان کوی و بازاری 
که این بازار و این کو را 
نمی دانم نمی دانم..." 
soheila
۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
                                       
میدانستم که این روزها مثل قبل نیست، می دانستم که خیلی چیزها فرق کرده و من دیگر خودم نیستم ولی با این حال به خودم قول داده بودم که امسال پاییز خوبی داشته باشم .به خودم قول دادم که بیشتر بخندم و بیشتر با خودم مهربان باشم. باید دوباره خودم را عمارت کنم .  می دانم که این قصه تکراری ست و همه ی آدم ها این ویرانی و عمارت را تجربه می کنند . من با تمام وجودم این تجربه را حس کردم. پاییز شدنم و برگ ریزانم را با همه ی وجود حس کردم. با این حال هنوز چراهای زیادی در ذهنم می چرخد و جوابش را نمی دانم. ولی همه چیز راز است و من این راز بودن را دوست دارم .. شاید اگر همه چیز را می دانستیم امیدواری هیچ معنایی نداشت. انتظار هیچ معنایی نداشت .
من همیشه زیاد به همه چیز فکر می کنم . هر روز به راز های زندگی ام فکر می کنم به سرگردانی ام و به  ترس هایم. نمیخواهم این وضعیت را به حال و هوای پاییز ربط بدهم چون پاییز و زمستان ندارد! مدت هاست که با خودم کلنجار می روم .. البته باید اعتراف کنم روزهایی که خانه هستم و کلاس ندارم این فکرها بیشتر سراغم می آیند.. و امروز هم یکی از این روزها بود. امروز بعد از مدت ها به باغ پدربزرگ رفتیم. کوچه باغ بوی خوب پاییز میداد ولی وقتی وارد باغ شدم یکهو حال و هوای پاییز خورد به صورتم .. عادت کرده بودم وقتی وارد باغ می شوم به درخت ها سلام کنم.. سلام درختا... درختهای انار زرد زرد بودند.. حتی تمام زمین زرد بود و به نظرم ترکیب خوبی با قرمزی انارها داشتند. یکی از آیین های شخصی من در پاییز جمع کردن برگ های درختان است.. طبیعت پاییزی شهر من آنقدرها زیبا نیست ولی امروز من پاییز را خیلی زیبا دیدم و حس کردم. با تمام جزئیاتش و حتی پرواز کلاغ ها  و صدای قاقارشان در من احساس بی نظیری ایجاد کرد.  تقریبا از تمام درختان باغ برگ جمع کردم . از گردو.. انجیر.. انار.. فندق.. آلوچه و آلبالو .. ولی وای... از برگ های زردآلو و هلو نمی توانستم دل بکنم مخصوصا آنهایی که هنوز بین تابستان و پاییز دل دل می کردند.. و کشف جدیدم پیدا کردن علفی خود رو بود که برگ های زیبایی داشت و همین حالا که دارم مینویسم همه ی برگ ها کنارم هستند و هی نگاهشان میکنم.. زرد و قرمز و سبز و قهوه ای ...گویی به مثل پیرهن رنگرزان است.


soheila
۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
نوشتن همیشه برای من مثل صخره نوردی بود. و با این حال همیشه دلم می خواست بنویسم.. دلم می خواست می توانستم راحت و روان هرچه را در ذهنم بود بدون هیچ سختی و هیچ ابهامی روی کاغذ می نوشتم. از تمام دفترچه های زیبایی که برای خودم می خریدم خجالت می کشیدم چون همیشه خالی می ماندند از چیز هایی که من باید می نوشتم ولی ننوشتم. و به خاطر همین آن ها را به دوستانم هدیه می دادم. 
حالا نوشتن برایم مثل کوه نوردی است .. نه آنقدر سخت مثل بالا رفتن از یک صخره و نه چندان راحت مثل پیاده روی در یک خیابان. فکر می کنم هنوز باید از کوه های زیادی بالا بروم و به پیاده روی در خیابان ها فکر کنم. 
این وبلاگ برایم همان دفترچه یادداشتی است که مرا مجاب به نوشتن می کند. یک جور دفتر مشق یا دفتر انشا. فقط برای اینکه بتوانم خوب بنویسم.

soheila
۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر